زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

زنی در فرودگاه

در خانه من مَحرَم باشید لطفا.

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

تا در بند توام آزادم

سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

تو که محکوم به حبس خانگی شدی گفتم دنیا را بهم می ریزم تا رهایت کنند؛ حصر تو حکم عادلانه ای نبود.

به کوچه و خیابان ریختم؛ فریاد زدم، از ناچاری بانک ها و ادارات را به آتش کشیدم تا بفهمند که حصر تو چه تاوانی دارد. باتوم خوردم؛ بازداشت شدم؛ طعم انفرادی را چشیدم و هی چشم دوختم به خبرگزاری های دنیا شاید از تو خبری شود. آنقدر اشک ریختم که باز دو سوم کره زمین به زیر آب رفت؛ در غار تنهاییم خزیدم و سمبل امروزی غارنشینان ماقبل تاریخ شدم؛ از تمام جهان متنفر شدم تا کلاغ ها دسته جمعی خبرآوردند که تو خود، خودت را به حبس برده ای.

خوب که دقت کردم دیدم در اصل تو مرا به حصر کشانده ای در زندانی به وسعت دنیا و میوه ممنوعه ام شده ای و ناعدالانه ترین حکم جهان بود؛ نه کسی به خاطرم به خیابان ریخت و نه تحصنی شکل گرفت من نیز حصاری می کشم به دور خودم؛ و به سبک سرخ پوستان در پاسخ سوال "خوبی" ات می نویسم خوبم و دودش به چشمم خواهد رفت و روزی کور خواهم شد.

انا لله و انا الیه راجعون

سه شنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۰۰ ق.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

آدم ها برمی گردند، چند روز بعد؛ چند ماه بعد؛ چندسال بعد و فکر می کنند که تو همانجا منتظرشان مانده ای، آن ها حرکت می کنند و توقع دارند تو تا برگشتنشان بی حرکت و با همان احساس همانجا نشسته باشی.

کاش آدمی می فهمید وقتی یکی می رود خیلی چیزها را با خودش می برد و اگر روزی دوباره برگردد دیگر هیچ چیز سر جایش نخواهد بود.

نباید هیچگاه برگشت؛ به هیچ کجا.

یک تقویم غم انگیز

شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ | فرخنده (ری را) آشوری

برای هر کسی یک روز در زندگی اش وجود دارد که تا ابد غم انگیز می ماند، برای من یکم اسفند است.

نمی دانم بعدها روز دیگری را خواهم گفت یا نه، اما حتی اگر روزی به غم انگیزی یک اسفند هم در زندگی ام وارد شود چیزی از غم انگیزی آن کم نخواهد کرد. روزی که به من یادآور خواهد بود که یک قسمت از زندگی ام رقت انگیز بوده، روزی که یادآور آدمی (حیوانی)ست که یادم خواهد انداخت آدمها علاوه بر قسمت بد و خوب زندگی، قسمتی از زندگی به نام (قسمت کثیف) زندگی هم دارند.

امروز وقتی داشتم از پل عابر پیاده ای می گذشتم که مرا زجر می داد فهمیدم خاطره ها هرگز نمی میرند فقط کم رنگ می شوند آن هم در صورتی که کسی بیاید و برایت خاطراتی پررنگ تر را بسازد، درست در جاهایی که خاطره داری، نباید از مکان ها فرار کرد باید با یک نفر دیگر تمام آنها را گز کرد، یک نفر که شبیه هیچکس نباشد.